نگرش تودوروف به ادبیات را به دو نگرش انسان شناختی و جامعه شناختی تقسیم کرد. اما منظور از این دو رویکرد به ادبیات چیست؟ اولین پرسشی که حین انجام هر گونه مطالعات ادبی یا نقد ادبی یا نظریه ادبی باید به ان دست زد این است که تعریفی از موضوع مورد مطالعه خود داد که چنین چیزی در حوزه ادبیات بسیار دشوار است. با این وجود به نظر می رسد که بتوان ادبیات را از دو منظر مورد بررسی قرار داد: ادبیات به مثابه سرشت و ذات، ادبیات به مثابه ارزش. به عبارت دیگر باید به این پرسش ساده شده یا حتی ساده انگارانه پاسخ داد: آیا می توان سرشتی نامتغیر یا غیرزمانی یا غیرزمانمند برای ادبیات قائل شد یا نه، ویژگی ادبی یا ادبیت در عصرهای گوناگون و با زمان تغییر می کند؟ به عبارت دیگر ادبیات از انسان شناسی برمی خیزد یا از جامعه شناسی؟ آیا ادبیات فعالیتی بشری است که خصوصیات اصلی آن در بیرون از زمان قرار می گیرند و یا برعکس، تنها کنشی اجتماعی است که در پیوند با یک بافت فرهنگی قرار می گیرد، یعنی ادبیات برخاسته از نوعی جبرگرایی فرهنگی است به این معنا که نه تنها نشانه های ادبیات، بلکه نحوه دریافت و خوانش آنها نیز در ارتباط مستقیم با تاریخ است. در چنین وضعیتی، ادبیات خارج از پیوند نویسنده با جامعه وجود ندارد. انتخاب هر یک از این دو تبعات سنگینی نیز در ادامه خواهد داشت. ما سعی می کنیم که ببینیم تودوروف کدامیک از این دو مسیر را برگزید. آیا تا پایان عمرش یعنی سال 2107 در همان مسیر باقی ماند یا نه؟ اگر بله چرا و اگر نه چرا؟ آیا به تلفیقی از این دو باور داشت به این معنی که نباید این دو نگرش را در تقابل با یکدیگر که مکمل هم دانست؟ به این معنی که بپذیریم که نمی توان ادبیات را خارج از تاریخ مورد بررسی قرار داد اما برخی از ویژگی ها و خصوصیت های هستی شناختی ادبیات به واقعیت تاریخی هیچ گونه وابستگی ای ندارندو در این صورت باید در اثر دو سطح در نظر بگیریم: از یک سو سطح فرم اثر و از سوی دیگر مکانیسم تولید و دریافت اثر ادبی؟ آیا اصلاً او به چنین تقسیم بندی ای باور داشت و این پرسش ها را معتبر می-دید یا نه، پرسش را به گونه ای دیگر مطرح کرد؟ یعنی این پرسش که آیا اساساً رویکرد انسان شناختی یا جامعه شناختی به ادبیات ممکن است؟ این ها پرسش هایی هستند که امروز سعی می کنیم با هم به آنها پاسخ بدهیم.